تو خیابون ولیعصر اونم جایی که خبری از چنارهای قدیمی نیست به دیوار تکیه داده بود.
خوبی تعمیر کفش اینه که چند دقیقهای که اون دمپایی آبی رو پات میکنی وارد زندگی روزمره کفاش میشی. باهات درد و دل میکنه و از روزگار حرف میزنه.
جانباز بود؛ ۵۰ ماه جبهه رفته بود. اصلا هم وعضش رو درام نمیکرد! بهش گفتم جلوی کفشم رو چسب بزن گفت بدوزم بهتره! گفتم نخ سفید داری؟ گفت بله که دارم؛ خانم ما اگر کاری رو بلد نباشیم میگیم بلد نیستیم، مثل آخوندا نیستیم که!
از هیبتِ سکوتِ بهناهنگام در شگفت
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیدهیم
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که میگذشته است
و اسبِ خستهیی را از دنبال
میکشیده است
و سگها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییدهاند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی
با او بر دشت نقش بستهست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانهها
بر توسههای آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوشها نشستهست!
#شاملو
#خیابان_ولیعصر
صد شور نهان با ما، تاب و تب جان با ما